عاقبت چرت زدن تو تاکسی...
توی تاکسی چشامو بسته بودم
یه اقایی یه شعری واسه راننده خوند
یه تیکش یادمه می گم واستون:
زمین را گر شوی صاحب طمع بر آسمان داری
به وقت مردنت دانی نه این داری نه آن داری
توی تاکسی چشامو بسته بودم
یه اقایی یه شعری واسه راننده خوند
یه تیکش یادمه می گم واستون:
زمین را گر شوی صاحب طمع بر آسمان داری
به وقت مردنت دانی نه این داری نه آن داری
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دومیخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان زخدا بی خبرند
.........................
زر فراوان داشتم همراه خود لیک خوشبختی خریداری نبود
داد می زد کهنه قالی می خرم دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید،بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست ای خدا شکرت،ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت آقا سفره خالی می خرید؟!؟!
...................................
حکایت
عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام خوردی و تا سحر در نماز ، ختم قرآن کردی.
صاحبدلی بشنید و گفت:
اگر نیم نان بخوردی و بخفتی ، از آن فاضلتر بودی!
اندرون از طعام خالی دار تا در آن نور معرفت بینی
تهی از حکمتی به علت آن که پری از طعام تا بینی
یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه ی لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای؟ بر صلیب عشق دارم کرده ای؟
جام لیلا را به دستم داده ای وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم میزنی دردم از لیلاست ، آنم میزنی
خسته ام زین عشق دلخونم مکن من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو این تو و لیلای تو ، من نیستم
گفت فت ای دیوانه لیلایت منم در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی؟!؟!
عشق لیلا در دلت انداختم صدقمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره ی صحرا نشد گفتم عاقل میشوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی.. دیدم امشب با منی گفتم بلی...
مطمئن بودم به من سر میزنی در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خارت کرده بود درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم صد چو لیلا کشته در راهت کنم
.................................
شدم با چت اسیر ومبتلایش شبا پیغام می دادم برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم تو اسمت رابگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد زدست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله زموهای کمندش کمان ِابرو و قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست زصورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من اسیرش گشته بیمارش شدم من
زبس هرشب به او چت می نمودم به او من کم کم عادت می نمودم
دراو دیدم تمام آرزوهام كه باشد همسروامیّد فردام
برای دیدنش بی تاب بودم زفكرش بی خور و بی خواب بودم
به خود گفتم كه وقت آن رسیده كه بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم كه قصدم دیدن توست زمان دیدن وبوییدن توست
ز رویارویی ام او طفره می رفت هراسان بود اواز دیدنم سخت
خلاصه راضی اشكردم به اجبار گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه وقت و روز موعود زدم ازخانه بیرون اندكی زود
چودیدم چهره اش قلبم فروریخت توگویی اژدهایی برمن آویخت
به جای هاله ی ناز و فریبا بدیدم زشت رویی بود آنجا
ندیدم من اثراز قد رعنا كمان ِابرو و چشم فریبا
مسن تر بود او از مادر من بشد صد خاك عالم بر سر من
زترس و وحشتم از هوش رفتم از آن ماتم كده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم دیدم كه اونیست دگر آن هاله ی بی چشم ورو نیست
به خود لعنت فرستادم كه دیگر نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به « جاوید» به شعر آورد او هم آنچه بشنید
كه تا گیرند از آن درس عبرت سرانجامی نداردقصّه ی چت
یه شاعر هیچ وقت دروغ نمیگیه...
نسبم شاید برسد...
به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاك « سیلك »
نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد ...
بعضی ها یه عمر راست می گن که یه دونه دروغ بگن!
کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فيلسوف است.
کسی که راست و دروغ برای او يکی است متملق و چاپلوس است.
کسی که پول ميگيرد تا دروغ بگويد دلال است.
کسی که دروغ می گويد تا پول بگيرد گداست.
کسی که پول می گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد قاضی است.
کسی که پول می گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد وکيل است.
کسی که جز راست چيزی نمی گويد بچه است.
کسی که به خودش هم دروغ می گويد متکبر و خود پسند است.
کسی که دروغ خودش را باور می کند ابله است.
کسی که سخنان دروغش شيرين است شاعر است.
کسی که علی رغم ميل باطنی خود دروغ می گويد زن و شوهر است.
کسی که اصلا دروغ نمی گويد مرده است.
کسی که دروغ می گويد و قسم هم می خورد بازاری است.
کسی که دروغ می گويد و خودش هم نمی فهمد پر حرف است.
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند سياستمدار است.
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند ديوانه است.
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
او یقینا پی معشوق خودش می آید!
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
مطمینا پشیمان شده بر می گردد!
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
...............
تو سر تا پا همه ریگی و خاکی جدا از کادیلاک و پنتیاکی
نداری تحفه جز خاک و شن و سنگ حنای تو ندارد پیش من رنگ
در آغوش تو جز مشتی علف نیست تو صفری و بود من نمره ام بیست
برای جرعه آبی هلاکی اسیر باد وغرق گرد و خاکی
در آغوش تو خفته کرم و مار است رفیقت لاک پشت و سوسمار است
مرا آسفالت کرده شهر داری گذر از من کند صدتا سواری
به عکس تو همیشه من تمیزم به پیش چشم شهری ها عزیزم
خیابان این سخن ها گفت بسیار بیابان گفت : ترمز کن ، نگهدار !
نگن از خویشتن تعریف بیجا نشو این قدر وغرور و بزن جا
اگر گند از تو می گردد نمایان ز من گندم شود پیدا فراوان
نه بهر خط کشی و نرده لنگم هراسان خود نه از نیش کلنگم
ندارم آخر شب هیچ تشویش که ولگرد آید و من بر من کند جیش
ز دست من ندارد آه و ناله فلان عابر که افتاده به چاله
برایم سفرهای الوان گشودند به آن هر لحظه چیزی را فزودند
برنج و مرغ و سوپ وآش رشته سُس و استیک با نان برشته
خلاصه لقمهای از هرچه دیدم کمی از این کمی از آن چشیدم
پس از آن ماست را کردم سرازیر درون معدهام با اندکی سیر
و ختم حملهام با یک دو آروغ بشد اعلام بعد از خوردن دوغ
سپس یک چای دبش قند پهلو به من دادند با یک دانه لیمو
خلاصه روزه را آغاز کردم برای اهل خانه ناز کردم
برای اینکه یابم صبر و طاقت نمودم صبح تا شب استراحت
دوپرس ِ کلّهپاچه با دو کوکا کمی یخدربهشت، یک خورده حلوا
به افطاری برایم شد فراهم زدم تو رگ کمی از زولبیا هم
و سی روزی به این منوال طی شد نفهمیدم که کی آمد و کی شد
به زحمت صبح خود را شام کردم به خود سازی ولی اقدام کردم
به شعبان من به وزن شصت بودم به ماه روزه ده کیلو فزودم
اگر چه رد شدم در این عبادت به خود سازی ولیکن کردم عادت
خدایا ای خدای مهر و ناهید بده توش و توانی را به «جاوید»
که گیرد سالیان سال روزه اگرچه او شود از دم رفوزه
پسر گفت : پدر جان این گربه را من کشیده ام درست یک کیلو می باشد.گربه را درترازو بگذار و جنس بکش.
پدر گفت پسرجان آن خط کش نیم متری را بده می خواهم پارچه متر کنم.
پسر گفت :پدر جان من دم این گربه را متر کردم درست نیم متر است با دم گربه پارچه را متر کن.
پدر گفت: پسر جا برو در جیاط ببین باران می آید یا نه؟
پسر گفت:پدر جان این گربه همین الان از توی حیاط امده است دست بکش پشتش اگر خیس بود بارا می آید.
پدر گفت پسر جان درب حیاط را می زنند برو درب را باز کن.
پسر گفت:این همه کار را من کردم این یک کار را هم خودت بکن!!!!!
بسوزد آن که سربازی به پا کرد تمام دختران را چشم به راه کرد
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما بود درگذشت
یکروز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود: ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين شركت بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنيم. در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مىشدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مىشدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آنها در اداره مىشده که بوده است. اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند… رفته رفته که جمعيت زياد مىشد هيجان هم بالا مىرفت. همه پيش خود فکر مىکردند: اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد! کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مىرفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد و زبانشان بند مىآمد. آينهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مىکرد، تصوير خود را مىديد. نوشتهاى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود: تنها يک نفر وجود دارد که مىتواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جز خود شما. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد زندگىتان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد بر روى شادىها، تصورات و موفقيتهايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد به خودتان کمک کنيد… زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان، والدينتان، شريک زندگىتان تغییر کنند تغییر نمی کند زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مىکند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسى هستيد که مسئول زندگى خودتان مىباشيد. جهان هر کس به اندازه ی وسعت فکر اوست
در این دنیا کسانی هستند که چه شاهانه گدایی می کنند...
در این دنیا کسانی هستند که چه پاکانه پلیدی می کنند...
در این دنیا کسانی هستند که چه زیبا زشتی می کنند...
در این دنیا کسانی هستند که چه با موفقیت شکست می خورند....
در این دنیا کسانی هستند که چه اشنایانه غریبگی می کنند...
چرا ساقه ام را ز گلبن شکست؟
گسست نداشت ندانشت این رشته چیست؟
بکشت و نپرسید این کشته کیست؟
که تا بار دیگر جوانی کنم
زغم وارهم شادمانی کنم
دوره ی ارزانی است...!!!
چه شرافت ارزان...
تن عریان ارزان...
و دروغ از همه چیز ارزان تر...
آبرو قیمت یک تکه ی نان...
و چه تخفیف بزرگی خورده است قیمت هر انسان...
پـَـَــــ نــه پـَـَــــ دماغ اجدادمه که بینی به بینی، نسل به نسل منتقل شده الان رسیده به من!!!!
با دوستم رفتیم تو یه مغازه ی شلوغ که عسل طبیعی میفروشه؛ نوبت ما که میشه طرف میگه:شمام عسل میخواین!؟ ، پـَـَـــ نــه پـَـَـــ دوتا زنبوریم اومدیم استخدام شیم
تو بهشت زهرا دنبال قبر یکی می گشتیم. یه ادم خوشحال اومده داره با ما رو سنگ قبرا رو می خونه. بعد میگه دنبال قبر کسی می گردین؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ دستیار عزرائیلم اومدم ببینم کسی زود تر از موقع نمرده باشه
زنگِ خونه رو میزنم مامانم میپرسه میخای بیایی تو ؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام ببینم اف ف سالمه یا نه
صبح رفتم کنکور بدم .مراقب میگه تو هم اومدی کنکور بدی؟ پـَـَـ نه پـَـَـ اومدم اینجا برم دسشویی
ماشینم بنزین تموم کرد وسط جاده، واستادم دم جاده با پیت بنزین یکی ۲ لیتر بنزین از ماشینش بهم بده که فقط خودمو برسونم به یه پمپ بنزینی، یکی زد بقل گفت آقا بنزین برای ماشینت میخوای؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام باهاش خودمو آتیش بزنم
رفتیم پایگاه انتقال خون میگه شمام اومدین خون بدین؟ پـــ نه پــ ما پشه ایم اومدیم مهمونی...!!!
ساعت ۵-۴ صبح زنگ زده..گوشی رو برداشتم به زور دارم جواب میدم..میگه خواب بودی؟؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ داشتم سر گلدسته مسجد محلمون اذان میگفتم صدام گرفته
پـَـَـ نــه پـَـَــــ خط نستعلیق روزی دوبار هم از روش بنویسیم
پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم فرار مایکل اسکافیلد رو از فاکس ریور گزارش کنم
پـَـَـ نــه پـَـَــــ گرم بده میریزم تو نعلبکی خنک بشه!
پـَـَـ نــه پـَـَــ. نه خسته نیستم تو جلسه کنکور لحاف دشک انداخته بودم داشتم قلیون میکشیدم
پـَـَـ نــه پـَـَــــ قراره از امشب توی ماشین زندگی کنیم
پــَ نه پــــــَ میخوام دست بکشم روش شاید غولی چیزی ازش درومد!!
پـ ن پـ برا خاروندن دیافراگمم از تو دهنم میخوام
کارت سوخت ماشینو برداشتم دارم میرم بابام میگه میری بنزین بزنی؟؟؟ . . . پـَـَـ نــه پـَـَــ میرم آب هویچ بریزم تو باکش نور چراغاش زیاد شه
وقتی خواستم بخندم گفتند دیوانه است....
دنیارا نگه دارید می خواهم پیاده شوم...
گاهی فکر می کنم به بیماری لاعلاجی مبتلا شده ام و چند روزی بیشتر دوام نمی اورم ، پرستاری که این اواخر نقش پزشک را برایم بازی می کند به من گفت : روحت را درمان کن..
نمی دانم از گم نامی عقیده ام است یا از کمیابی چشم های او که گمان می کنم با او میتوانم ، پیش از آن که تاریکی همه جارا فرا بگیرد!
آن سپهری که تا لحظه خاموشی گفت...
تومرا یاد کنی یا نکنی من به یادت هستم...
آرزویم همه سرسبزی توست...
پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی ...
برای خوشبخت بودن،به هیچ چیز نیاز نیست جز نفهمیدن ...
چه می خواهی تو از جانم نمی دانم نمی دانم
مرا بی آن که خود خواهم اسیر زندگی کردی
تو مسیولی خداوندا به این آغاز و پایان
بدون شرح :با اجبار به دنیا می آیم با اجبار هم از دنیا میریم اون وسطش مجبوریم بگیم اختیار داریم....
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی...
و شب آهسته و خسته،تهی دست و زبان بسته به سوی خانه بازآیی...
تمام زمین و آسمان را کفر می گویی...
نرم نرمک پیش رفتم تا کنار پنجره تا که دیدم صحنه ویرانه ای
پدری کور و فلج افتاده اندر گوشه ای مادری مات و پریشان همچنان دیوانه ای
پسرک از سوز سزما می زند دندان به لب دخترک مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
بعد از آن لعن کردم بر خود تا مست نروم در ویرانه ای تا که بینم دختری می فروشد عفتش را بهر نان خانه ای...