این جا ...
اینجا گم که میشوی ...
به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند ...
هوا گرفته بود
باران می بارید
.
.
.
کودکی آهسته گفت:
خدایا گریه نکن
درست میشه...
۲بار که جفت پا بروید توی دهنش،قطعاً بداند و بداند که بداند..!
توجه :
ظرفیت کوچه علی چپ پرشده است
لطفا دنبال کوچه ی دیگری باشید !
خیلی سعی کردم از چهارراه را رد بشم ولی چراغ قرمز شد ...
تو فکر بودم که دیدم یکی داره میکوبه به شیشه ... یه کوچولو آروم میزد به شیشه گفت آقا آدامس ...آقا آدامس ... شیشه رو دادم پایین ... گفت آقا یه آدامس بخر ...
پیش خودم گفتم نمیخام که بخرم بذا یه کم شادش کنم ...
بهش گفتم آدم کچل آدامس نمیخوره ...
گفت چرا میخوره ...
گفتم اگه یه آدم کچل نشونم دادی که آدامس بخوره ازت میخرم ...
گفت خودم ... گفتم مگه کچلی؟ گفت آره ... کلاه سرش بود ... کلاشو برداشت ...آدامس خوردنشم تند کرده بود ...
یه آدامس ازش خریدم نه به واسطه این که دلم آدامس میخاست ... به واسطه این که باهام همدردی کرده بود ...
سعی کن چيزهايي را كه دوست داری بدست بیاری و گرنه مجبوری چيزهايي را كه بدست آوردی دوست داشته باشي!!!
همت اگر سلسله جنبان شود
مور تواند که سلیمان شود
چرا نگاه میکنید ، به خدا قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!
ای که هر دم دم ز حیدر می زنی
بر یتیمان علی سر میزنی؟!؟!
بر بتیمان علی پرداختن
بهتر از هفتاد مسجد ساختن
خیانت یک اشتباه نیست...درست ترین اتفاق در یک رابطه ی اشتباه است!!!
اول بدست آرم تو را ، بعدا گرفتارت شوم
و رنه بر روی مزارش کوزه گل چیدن چه سود ؟
راهیان نور یا راهیان زور ...
سلام دوستان ...
یه مدت از دستم راحت بودین ... رفته بودم سفر ...
الان فکر میکنین کجا رفتم ... کیش ... دبی ... اون ور ... این ور ... بالا ... پایین ... مذهبی ها فکر میکنن حاجی شدم ... نه ازین خبرا نبود ...
روز اول سفر یه نفر واسه خودشیرینی دوربین گرفته بود دستش از بچه ها می پرسید چرا اومدین سفر؟؟؟
اخه اینم شد سوال ... بی کار موندن دیگه ...
هر کسی یه چیزی می گفت ... یکی می گفت اومدم واسه تفریح ... یکی می گفت همه دوستام اومدن منم اومدم در جمع دوستان باشم... یکی می گفت اومدم دم عیدی شهدا رو بهتر بشناسم ... یکی میگفت اومدم ببینم نسل قبلی ما چطوری جنگیدن ... یکی رو جو گرفته بود می گفت جنگ جنگ تا پیروزی ... خلاصه هر کسی یه چیزی می گفت ...
اومد پیش من ازم پرسید تو چرا اومدی؟؟؟ گفتم منو بی خیال شو ... قبول نکرد ... از اون اصرار از من انکار ... گفتم مجبورم ... گفت یعنی به اجبار اومدی ؟؟؟ گفتم اره ... گفت مگه میشه؟؟؟ گفتم من قمار بازی کردم قمارو باختم ... حالا هم مجبورم که اومدم ... آهای اونایی که قمارو باختین ... لبیک ...
خلاصه جاهایی که رفتیم تو سفر :
سد کرخه - فتح المبین - فکه - اردوگاه میش داغ - دهلاویه - هویزه - اردوگاه حمید - طلاییه - پادگان دژ - اروندکنار - شلمچه ...
ترسم آخر رسد به جایی کار که دست فروشی کنم ز ناچاری
شاید گذرتون به بساط دست فروش ها تو خیابونا افتاده باشه ...
شاید افرادی رو دیدید که کتاب گذاشتن واسه فروش ...
کتاب و دست فروشی؟! ... آری ...
هر رهگذر میاد و میره ... در این بین افرادی هم ورقی می زنند و می روند ... شاید عکس های روی جلد و قیمت را نگاه می کنند ...
یه عده کتابارو رو زمین چیدن ...
یه عده کتابارو تکیه دادن به دیوار ... نمیدونم برای اینه که چشم بسته مردم کتابارو خوب ببینه یا این که کتابا مردمو بهتر ببینن ...
شاید در آینده ای نه چندان دور من هم ...
اگر از کنار کتاب هایم رد شدی چیزی مخر ... حرفی نزن ... قیمت مپرس ... فقط بگذر و تنهایم بگذار ... کتاب هایم فروشی نیست ...
شب تاریک و سنگستان و مو مست
قدح از دست ما افتاد و نشکست
نگهدارنده اش نیکو نگهداشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشکست
به نام خدا
( از جنس به نام خداهای دوران کودکی)
دایی دختر عمهی دوستم در آمریکا زندگی میکند. برای همین دوستم آمریکا را مثل کف دستش میشناسد. او میگوید "در خارج آدمهای قوی کشور را اداره میکنند" مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است. ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد با یک خانم... البته آن قسمتهای بیتربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود. خارجیها خیلی پر زور هستند و همهشان بادی میل دینگ کار میکنند. همین برجهایی که دارند نشان میدهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کردهاند.
ما اصلن ماهواره نداریم. اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامههای علمی آن را نگاه میکنیم. تازه من کانالهای ناجورش را قلف کردهام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکاییها بر خلاف ما آدمهای خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل میکنند و بوس میکنند. اما در فیلمهای ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم مینشینند که به ضعم بنده همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود. در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمیشود و نخبههای علمی کشور مجبور میشوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش میشوند. مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان میدهد که از یک خانوادهی کارگری بوده اما تا میفهمند که نخبه است به او خیلی بودجه میدهند و او هم برق را اختراع میکند. دوستم میگوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شبها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم ...
از نظر فرهنگی ما ایرانیها خیلی بیجمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تنپرور هستیم و حتی هفتهای یک روز را هم کلاً تعطیل کردهایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از دوستم شنیدم که در خارج جمعهها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرفهای دوستم از بی بی سی هم مهمتر است.
ما ایرانیها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من میگوید "تو به خر گفتهای زکی". ولی خارجیها تیز هوش هستند. دوستم میگفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان میروند و آخرش هم بلد نیستند یک جملهی ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد.
این بود انشای من ...
مرگا به من که با پر طاووس عالمی یک موی گربه وطنم را عوض کنم!
آتش بگیر تا بدانی چه می کشم
احساس سوختن به تماشا نمی شود
آن که دایم هوس سوختن ما می کرد
کاش می آمد و از دور تماشا می کرد

زمانی که دلت پیش دلم بود گرو
دستان مرا سخت فشردی که نرو
زمانی که دلت به دیگری مایل شد
کفش های مرا جفت نمودی که برو ...

هر شب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم ...
قمار زندگی،چه برنده ، چه بازنده ، از این قمار خسته ام ...
من قمــــــار زندگی را مکر خوبان یافتم
طالعــــم فردوس بود و من بیابان یافتم
بخت خود را تا خدا رنگیــنه میدیدم ولی
از ســیه رنگ جفا این تیره بختان یافتم
چشم هاي من ...
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت، به جز یکنفر “ دلداده اش را “ ؛ با او چنین گفته بود : « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد » و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد : « بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام » دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت : « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ » دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد گفت :
مراقب چشمانم باش ...تکبر مکن بر ره راستی که دستت گرفتند و برخاستی !