این جا ...

این جا زمین است رسم آدم هایش عجیب است ...
 اینجا گم که میشوی ...
 به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند ...

در هر صورت سخت است ...

سخت است حرفت را نفهمند، سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند...



هوا گرفته بود

باران می بارید

.

.

.

کودکی آهسته گفت:

خدایا گریه نکن

درست میشه...


تو چه می فهمی ...

تـــو ، چـه می فهمی ! حــال و روز کسی را که ، دیگر هــــیـــــچ نگاهی دلــش را نمی لرزانـد ...!

آنکس که نداند چی کار کنیم که بداند ...

آنکس که نداند و نداند که نداند،قطعاً خودش را به کوچه علی چپ زده است...

۲بار که جفت پا بروید توی دهنش،قطعاً بداند و بداند که بداند..!


توجه :

ظرفیت کوچه علی چپ پرشده است

لطفا دنبال کوچه ی دیگری باشید !

عجب!!!

بیشتر مردم دنیا یکشنبه ها میرن کلیساواسه سلامتی همه ی مردم دنیا دعا میکنن اونوقت تو ایران مردم جمعه ها میرن نماز جمعه برای بیشتر مردم دنیا آرزوی مرگ میکنن !!!!

حسنی 2012

حسنی نگو جوون بگو
علاف و چش چرون بگو
موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ، واه واه واه
نه سیما جون ،نه رعنا جون
نه نازی و پریسا جون
هیچ کس باهاش رفیق نبود
تنها توی کافی شاپ
نگاه می کرد به بشقاب !
باباش می گفت : حسنی می ری به سر بازی ؟
نه نمی رم نه نمی رم
به دخترا دل می بازی ؟!
نه نمی دم نه نمی دم
گل پری جون با زانتیا
ویبره می رفت تو کوچه ها
گلیه چرا ویبره میری ؟
دارم میرم به سلمونی
که شب برم به مهمونی
گلی خانوم نازنین با زانتیای نقطه چین
یه کمی به من سواری می دی ؟!
نه که نمی دم
چرا نمی دی ؟
واسه اینکه من قشنگم ، درس خونم وزرنگم
اما تو چی ؟
نه کا رداری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی ،ابرو کوتاه ، زبون دراز ،واه واه واه
در واشد و پریچه
با ناز اومد توو کوچه
پری کوچولو ، تپل مپولو ، میای با من بریم بیرون ؟
مامان پری ،از اون بالا
نگاه می کرد توو کوچه را
داد زد وگفت : اوی ! بی حیا
برو خونه تون تورا بخدا
دختر ریزه میزه
حسابی فرز وتیزه
اما تو چی ؟
نه کار داری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ،واه واه واه
نازی اومد از استخر
تو پوپکی یا نازی ؟
من نازی جوانم
میای بریم کافی شاپ؟
نه جانم
چرا نمی ای ؟
واسه اینکه من صبح تا غروب ،پایین ،بالا ،شمال ،جنوب ،دنبال یک شوهر خوب
اما تو چی ؟
نه کار داری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ،واه واه واه
حسنی یهو مثه جت
رسید به یک کافی نت
ان شد ورفت تو چت رووم
گپید با صدتا خانووم!
هیشکی نگفت کی هستی ؟
چی کاره ای چی هستی ؟
تو دنیای مجازی
علافی کرد وبازی
خوشحال وشادمونه
رفت ورسید به خونه
باباش که گفت: حسنی برات زن بگیرم ؟
اره می خوام اره میخوام
چاهارتا شرعن بگیرم ؟
اره می خوام اره میخوام
حسنی اومد موهاشو
یه خورده ابروهاشو
درست وراست وریس کرد
رفت و توو کوچه فیس کرد
یه زن گرفت وشاد شد
زی ذی شد و دوماد شد ...

نامه ای به یک فاحشه ...

سلام فاحشه!
هان!؟ تعجب کردی!؟ میدانم در کسوت آبرومندان ، اندیشیدن به تو رسم ، و گفتن از تو ننگ است ! اما میخواهم برایت بنویسم .
شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان ! چه گناه کبیره ای…! میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، ,ولی من ...
از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ! مگر هردو از یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟ تن در برابر نان ننگ است. بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین.
شنیده ام روزه میگیری، غسل میکنی، نماز میخوانی، چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری، رمضان بعد از افطار کار می کنی، محرم تعطیلی ! من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نکنم! فاحشه… دعایم کن ...

مشکل ما ...

مشکل ما با کافرانی نیست که همه را به کیش خود می پندارند
بلکه با مؤمنانی است که همه را به کیش خود وا میدارند ...

شجاعت یعنی ...

در يکي از دبيرستان هاي تهران هنگام برگزاري امتحانات سال ششم دبيرستان به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد که ''شجاعت يعني چه؟'' محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود : ''شجاعت يعني اين'' و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود و رفته بود ! اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون ...استثنا به ورقه سفيد او نمره 20 دادند. فكر ميكنيد اون دانش آموز چه كسي مي تونست باشه؟
دکتر شریعتی

این است سرای من ...

یه انگلیسی یه آمریکایی و یه ایرانی رفتن جهنم
فرد انگليسي گفت: دلم براي انگليس تنگ شده
مي خواهم با انگلستان تماس بگيرم و ببنيم بعضي افراد آنجا چه كار مي كنند...
تماس گرفت و به مدت 5دقيقه صحبت كرد...
سپس گفت:
خب، شيطان چقدر بايد براي تماسم بپردازم؟؟؟
شيطان 5 ميليون دلار خواست..
5 ميليون دلار !!!!!!!
انگليسي چك كشيد و برگشت روي صندلي اش نشست

فرد آمريكايي خيلي حسود بود و شروع كرد به جيغ و فرياد كه من هم مي خواهم با امريكا تماس بگيرم و از اوضاع اونجا با خبر شوم..
او تماس گرفت!!
و به مدت 10 دقيقه صحبت كرد.سپس گفت: خب شيطان، چقدر بايد بابت تماسم پرداخت كنم؟
شيطان 10 ميليون دلار خواست...
10 ميليون دلار!!!! امريكايي چك چكشيد و برگشت بر روي صندلي اش نشست...

و اماایرانی خيلي خيلي حسود بود.او شروع كرد به جيغ و فرياد كه من هم مي خواهم با كشورم تماس بگيرم و از اوضاع آنجا باخبر بشوم

او با كشورش تماس گرفت و به مدت 12ساعت صحبت كرد
سپس گفت: خب شيطان، چقدر بايد براي تماسم پرداخت كنم؟
شيطان گفت:
1دلار......
فقط 1دلار؟!!!!
شيطان گفت بله خب...
از جهنم به جهنم داخليه !!!!

این است نسل ما ...

به نسل های بعدی بگویید: نسل ما نه سر پیاز بود و نه ته پیاز ...
نسل ما خود پیاز بود که هرکی دیدمون، گریه کرد ...

خاطرات آدامسی

خیلی سعی کردم از چهارراه را رد بشم ولی چراغ قرمز شد ...

تو فکر بودم که دیدم یکی داره میکوبه به شیشه ... یه کوچولو آروم میزد به شیشه گفت آقا آدامس ...آقا آدامس ... شیشه رو دادم پایین ... گفت آقا یه آدامس بخر ...

پیش خودم گفتم نمیخام که بخرم بذا یه کم شادش کنم ...

بهش گفتم آدم کچل آدامس نمیخوره ...

گفت چرا میخوره ...

گفتم اگه یه آدم کچل نشونم دادی که آدامس بخوره ازت میخرم ...

گفت خودم ... گفتم مگه کچلی؟ گفت آره ... کلاه سرش بود ... کلاشو برداشت ...آدامس خوردنشم تند کرده بود ...

یه آدامس ازش خریدم نه به واسطه این که دلم آدامس میخاست ... به واسطه این که باهام همدردی کرده بود ...

راز ماندگاری ...

یک کاغذ سفید را ، 

هر چقدر که سفید و تمیز باشد ،

کسی قاب نخواهد کرد ...

برای ماندگاری باید حرفی داشت!

حافظ ورژن 2012

نیمه شبِ پریشب گشتم دچار كابوس
دیدم به خواب حافظ توى صف اتوبوس
گفتم : سلام حافظ گفتا علیك جانم
گفتم كجا روى تو گفتا خودم ندانم
گفتم بگیر فالى گفتا نمانده حالى
گفتم : چگونه اى ؟ گفت در بند بى خیالى
گفتم كه تازه تازه شعروغزل چه داری؟
گفتا كه مى سرایم شعر سپید بارى
گفتم زدولت عشق،گفتا كه كودتا شد
گفتم رقیب گفتا ، او نیز كله پا شد
گفتم كجاست لیلی؟مشغول دلربایی؟
گفتا شده ستاره در فیلم سینمایى
گفتم،بگو ز خالش ، آن خال آتش افروز
گفتا عمل نموده ، دیروز یا پریروز
گفتم بگو ز مویش،گفتا كه مِش نموده
گفتم بگو ز یارش ، گفتا ولش نموده
گفتم چرا،چگونه؟عاقل شدست مجنون
گفتا شدید گشته معتاد گرد و افیون
گفتم كجاست جمشید؟جام جهان نمایش
گفتا : خرید قسطى تلوزیون به جایش
گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه كاره؟
گفتا : شدست منشى در دفتر اداره
گفتم بگو ز اهد آن رهنماى منزل
گفتا كه دست خود را بر دار از سر دل
گفتم ز ساربان گو با كاروان غم ها
گفتا آژانس دارد با تور دور دنیا
گفتم بگو ز محمل یا از كجاوه یا دى
گفتا پژو ، دوو ، بنز یا گلف نوك مدادى
گفتم كه قاصدك كوآن باد صبح شرقى
گفتا كه جاى خود را داده به فاكس برقى
گفتم بیا ز هد هد جوییم راه چاره
گفتابه جاى هد هد،دیش است وماهواره
گفتم سلام ما را باد صبا كجا برد ؟
گفتا به پست داده آورد یا نیاورد‌؟
گفتم بگو ز مشكِ آهوى دشت زنگى
گفتا كه ادكلن شد در شیشه هاى رنگى
گفتم سراغ دارى میخانه اى حسابى
گفت آنچه بود از دم ، گشته چلوكبابى
گفتم : بیا دوتایى لب تر كنیم پنهان
گفتا نمى هراسى از چوب پاسبانان
گفتم بلند بوده موى تو آن زمان ها
گفتا به حبس بودم از ته زدند آن ها
گفتم شما و زندان حافظ ما رو گرفتی؟
گفتا ندیده بودم هالو به این خرفتى

کدومو اتخاب میکنی؟؟؟

سعی کن چيزهايي را كه دوست داری بدست بیاری و گرنه مجبوری  چيزهايي را كه بدست آوردی دوست داشته باشي!!!

همت اگر سلسله جنبان شود 

مور تواند که سلیمان شود

مسلمان یا مسلمان نما ؟!؟!

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :

چرا نگاه میکنید ، به خدا  قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!

ای که هر دم دم ز حیدر می زنی

بر یتیمان علی سر میزنی؟!؟!

بر بتیمان علی پرداختن

بهتر از هفتاد مسجد ساختن 

خیانت یک اشتباه نیست!!!

خیانت یک اشتباه نیست...درست ترین اتفاق در یک رابطه ی اشتباه است!!!

وای اگر صیاد من غافل شود از یاد من ...

مدیریت بحران ... 

روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند.
ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد..
يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد.
ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود.
مرد اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم...
و اینگونه شد که شاخه ای از مدیریت بنام مدیریت بحران شکل گرفت !

نامه ای به دخترم ...

دخترم یه ماه دیگه پا توی دنیا میذاری/ هیچ میدونی تو کدوم دنیا داری پا میذاری

چاپ دوم بهشته سرزمین پدرت/ حتی نسخه عوض بدل هم نداره کشورت

البته باید بگم که اینجا بدبختی داره/عوضش سعدی داره نفت داره تختی داره

اینجا ایرانه و مردمش همه مسلمونن/اگه لازم بشه شنبه هم نماز جمعه خونن

میدونم نصیحتامو زود فراموش میکنی/ولی من میگم تو هم تا اخرش گوش میکنی

نکنه تو نوجوونی از خونه ات فرار کنی/شبی صد تا نره خر ترک دلت سوار کنی

پسرا وقتی فراری میشن از خونه هاشون/ادما دست نمیذلرن روی سر شونه هاشون

تو همون خونه بمون نذار دلت بونه کنه/دختری!حق نداره غم تو دلت لونه کنه

نری توی پارتیا میگیرنت بسیجیا/اومدی حال بکنی می افتی گیر ابجیا

اگه رنگ لاکتو قرمز روشن بکنی/یا هوس کنی مانتو تنگ رو تن کنی

هرچی کور و کچله ریسه میشن دنبال تو/بی دلیل ازت میپرسن حالتو احوالتو

تاکسی ها از پشت سر تریلیا از روبرو/یه ترافیک عجیبی راه می افته که نگو

اگه مشکل ترافیک بخوان حل بکنن/پای دخترا رو باید بزنن شل بکنن

دخترم رز رو گونه هات نکش خطر داره/اینجا ایرانه میگن دختره دوس پسر داره

دخترم زیر ابروای خوشگلت رو ور ندار/اگه کم پشته کمی پشم بدم ببر بکار

اخه این زیر ابروا نشونه عفتته/اگه تو چشت برن علامت عصمتته

پسرا حتی اگه زیر ابروا رو وردارن/ببرن اونجاهاشون که مو نداره بکارن

اکثرا میرن سر از تلویزیون در بیارن/اینجا ایرانه باید مجری دلبر بیارن

دخترم حشیش بکش شیشه و تریاک بفروش/ولی اون مانتویی که یه ذره چاک داره نپوش

ممکنه هوا ازش رد بشه سرما بخوری/یا رگ غیرت من ورم کنه جا بخوری

گشت ارشاد تو رو با مانتو چاکدار ببینه/رو تموم عنبیه چشش خون میشینه

اگه دانشگاه بری لیسانس قضمیت بگیری/تو سیاست نرو ممکنه مننزیت بگیری

اگه دوست داری همیشه بیست بشی درس نخون/ ممکنه جاسوس انگلیس بشی درس نخون

دخترم عاقبت تو هم شبیه عممه/اگه فیلسوفم بشی میگن زنه عقلش کمه

خوش بحال مردی که دختر با حجاب داره/یه سری به مسجد محل بزن ثواب داره

توی دانشگاه نهایتا شیمیستت میکنن/این طرف نهایتا معاون محیط زیستت میکنن

تو دانشگاه شیرین ترینتون عبادیه/که اونم قطام ابن ملجم مرادیه

یه نوبل بهش دادن روسری شو ورمیداره/اگه کن بهش بدن دامنشم در میاره

قلب عاشق دیگه فرصت تپیدن نداره/میوه کال دلش حال رسیدن نداره

شب که از خواب پا میشه جون میکنه تا بوق سگ/باز میبینه کمتره حقوقش از حقوق سگ

تخم مجنونو ملخ خورده نمونده احمقی/تو هنوز منتظر سوار اسب ابلقی

اینجا ایرانه خیال کن پسری زن میگیری/یا نه اصلا تو یه موجود خری زن میگیری

کاشکی زود بری زن هرکی که دوس داری بشی/اگه پیشم بمونی ممکنه سیگاری بشی

اگه سیگار توی دست زن ایرانی باشه/انگاری ملای مسجد داره سر پا میشاشه

دخترم حق تو نصفه یه مرده بالغه/این دیگه نه شوخیه نه طنزه نه مبالغه

اینجا ایرانه شما حق نداری قاضی بشی/بهتره به پختن فسنجونت راضی بشی

میتونی شوهرتو باز متاهل بکنی/خودتم حجاب اسلامیتو کامل بکنی

میتونی به راحتی دماغتو عمل کنی/طبق قانون اساسی بچه تو بغل کنی

اینجا ایرانه تفاوتی نداره با عدم/قبل زایمان تمام حرفامو باهات زدم

حالا میل خودته میخوای بیا میخوای نیا/ولی قبل اومدن یه سر برو انتالیا

این من خوش ذوق ولی ...

من نیستم چون دیگران ، بازیچه بازیگران    

اول بدست آرم تو را ، بعدا گرفتارت شوم 

هفت تا سین داره ها ... یادت نره ...

7سين زنانه - شعر طنز - www.RadsMs.com
 
خانمــي با همســــــرش گفــت اينچنيـــــن :
كاي وجــــــودت مــــايه ي فخـــــر زميــــــن !
اي كه هستـــي همســـري بس ايــــده آل !
خواهشــــي دارم .. مكُــــن قال و مقـــــال !
هفــــت سيـــــن تازه اي خواهــــــم ز تـــــو
غيـــــــر خرج عيـــــد و … غيــــر از رختِ نو
“سين” يك ، سيّاره اي ، نامــــش پـــــرايد
تا برانـــــــــم مثـــــــل بـــــرق و مثــــــل باد
“سين” دوم ، سينــــه ريـــــزي پُر نگيـــــــن
تا پَــــرَد هــــوش از سر عمّـــــه شهيــــن !
“سين” سوم ، يك سفـــــر سوي فـــــرنگ
ديـــــــــدن ناديــــــــده هـــــــاي رنـگ رنـگ
“سين” چارم ، ساعتي شيـــــك و قشنگ
تا كه گويـــــم هست سوغـــات فرنــــــگ !
“سين” پنجـم ، سمــــع دستـــورات مــن !
تا ببالــــــم مـــــن به خــود ، در انجمــــن !
….
آنگه ، آن بانـــــو ، كمـــــــي انديشــــه كرد
رندي و دوز و كلَـــــــــك را پيشــــــــه كرد !
گفــــــت با ناز و كرشمـــــه ، آن عيـــــال !!
من دو “سين” كم دارم ، اي نيكـو خصال !
….
گفت شويش : من كنــــــــــون ياري كنم
با عيال خويـــــــــش ، همكـــــاري كنم !!
“سين” ششم ، سنگ قبـــري بهر من !
تا ز من عبـــــــرت بگيرد مـــــــــرد و زن !
“سين” هفتم ، سوره ي الحمد خوان …
بعد مرگــــــم ، بَهر شــــوي بي زبان


خجالت هم چیز نایابی است ...

زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید


                             ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود ؟


زنده را تا زنده است قدرش بدان

                          و رنه بر روی مزارش کوزه گل چیدن چه سود ؟

راهیان نور یا راهیان زور ...

سلام دوستان ... 

یه مدت از دستم راحت بودین ... رفته بودم سفر ...

الان فکر میکنین کجا رفتم ... کیش ...  دبی ... اون ور ... این ور ... بالا ... پایین ... مذهبی ها فکر میکنن حاجی شدم ... نه ازین خبرا نبود ...

روز اول سفر یه نفر واسه خودشیرینی دوربین گرفته بود دستش  از بچه ها می پرسید چرا اومدین سفر؟؟؟

اخه اینم شد سوال ... بی کار موندن دیگه ...

هر کسی یه چیزی می گفت ... یکی می گفت اومدم واسه تفریح  ... یکی می گفت همه دوستام اومدن منم اومدم در جمع دوستان باشم... یکی می گفت اومدم دم عیدی شهدا رو بهتر بشناسم ... یکی میگفت اومدم  ببینم نسل قبلی ما چطوری جنگیدن ... یکی رو جو گرفته بود می گفت جنگ جنگ تا پیروزی ... خلاصه هر کسی یه چیزی می گفت ...

اومد پیش من ازم پرسید تو چرا اومدی؟؟؟ گفتم منو بی خیال شو ... قبول نکرد ... از اون اصرار از من انکار ... گفتم مجبورم ... گفت یعنی به اجبار اومدی ؟؟؟ گفتم اره ... گفت مگه میشه؟؟؟ گفتم من قمار بازی کردم قمارو باختم ... حالا هم مجبورم که اومدم ... آهای اونایی که قمارو باختین ... لبیک ...

خلاصه جاهایی که رفتیم تو سفر :

سد کرخه  -  فتح المبین  -  فکه  -  اردوگاه میش داغ  -  دهلاویه  -  هویزه  -  اردوگاه حمید  -  طلاییه  -  پادگان دژ  -  اروندکنار  -  شلمچه ...

ای رهگذر بگذر و از من بگذر ...

ترسم آخر رسد به جایی کار           که دست فروشی کنم ز ناچاری

شاید گذرتون به بساط دست فروش  ها تو خیابونا  افتاده باشه ...

شاید افرادی رو دیدید که کتاب گذاشتن واسه فروش ...

کتاب و دست فروشی؟! ... آری ...

هر رهگذر میاد و میره ... در این بین افرادی هم ورقی می زنند و می روند ... شاید عکس های روی جلد و قیمت را نگاه می کنند ...

یه عده کتابارو رو زمین چیدن ...

یه عده کتابارو تکیه دادن به دیوار ... نمیدونم برای اینه که چشم بسته مردم کتابارو خوب ببینه یا این که کتابا مردمو بهتر ببینن ...

شاید در آینده ای نه چندان دور من هم ...

اگر از کنار کتاب هایم رد شدی چیزی مخر ... حرفی نزن ... قیمت مپرس ... فقط بگذر و تنهایم بگذار ... کتاب هایم فروشی نیست ...

صد قدح نفتاده بشکست ...

شب تاریک و سنگستان و مو مست       

             قدح از دست ما افتاد و نشکست

نگهدارنده اش نیکو نگهداشت           

                 وگرنه صد قدح نفتاده بشکست

 

موضوع انشا : توافت های ایران و خارج ...

به نام خدا

( از جنس به نام خداهای دوران کودکی)

دایی دختر عمه‌ی دوستم در آمریکا زندگی می‌کند. برای همین دوستم  آمریکا را مثل کف دستش می‌شناسد. او می‌گوید "در خارج آدم‌های قوی کشور را اداره می‌کنند" مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است. ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد با یک خانم... البته آن قسمت‌های بی‌تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود. خارجی‌ها خیلی پر زور هستند و همه‌شان بادی میل دینگ کار می‌کنند. همین برج‌هایی که دارند نشان می‌دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.

ما اصلن ماهواره نداریم. اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه‌های علمی آن را نگاه می‌کنیم. تازه من کانال‌های ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکایی‌ها بر خلاف ما آدم‌های خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل می‌کنند و بوس می‌کنند. اما در فیلم‌های ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می‌نشینند که به ضعم بنده همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود. در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی‌شود و نخبه‌های علمی کشور مجبور می‌شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش می‌شوند. مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان می‌دهد که از یک خانواده‌ی کارگری بوده اما تا می‌فهمند که نخبه است به او خیلی بودجه می‌دهند و او هم برق را اختراع می‌کند. دوستم می‌گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شب‌ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم ...

از نظر فرهنگی ما ایرانی‌ها خیلی بی‌جمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تن‌پرور هستیم و حتی هفته‌ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده‌ایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از دوستم شنیدم که در خارج جمعه‌ها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌های دوستم از بی بی سی هم مهمتر است.

ما ایرانی‌ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من می‌گوید "تو به خر گفته‌ای زکی". ولی خارجی‌ها تیز هوش هستند. دوستم می‌گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می‌روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله‌ی ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد.


این بود انشای من ...

مرگا به من که با پر طاووس عالمی            یک موی گربه وطنم را عوض کنم!

احساس سوختن به تماشا نمی شود ...

آتش بگیر تا بدانی چه می کشم

احساس سوختن به تماشا نمی شود

کاش ...

آن که دایم هوس سوختن ما می کرد

کاش می آمد و از دور تماشا می کرد

هی دل بیچاره بسوز ...

زمانی که دلت پیش دلم بود گرو

دستان مرا سخت فشردی که نرو

زمانی که دلت به دیگری مایل شد

کفش های مرا جفت نمودی که برو ...

باید که شیوه سخنم را عوض کنم ...

هر شب میان مقبره ها راه می روم

شاید هوای زیستنم را عوض کنم ...

قمار زندگی ...

 قمار زندگی،چه برنده ، چه بازنده ، از این قمار خسته ام ...


من   قمــــــار   زندگی   را مکر خوبان  یافتم

طالعــــم   فردوس  بود  و  من   بیابان   یافتم

بخت  خود  را  تا  خدا  رنگیــنه  میدیدم   ولی

از  ســیه   رنگ  جفا  این  تیره   بختان  یافتم

 

 چشم هاي من ...

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت، به جز یکنفر “ دلداده اش را “ ؛ با او چنین گفته بود : « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد » و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد : « بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام » دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت : « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ » دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد گفت :

مراقب چشمانم باش ...

تکبر مکن بر ره راستی            که دستت گرفتند و برخاستی !